شايد اولين پاسخي كه به سوال بالا داده ميشود پاسخ منفي است چرا كه مقسم كلي و جزئي در منطق قديم «مفهوم» است و مفهوم در برابر شيء است. بنابراين، تقسيم مفهوم به كلي و جزئي تقسيمي درونذهني است اما تمايز مفهوم - شيء تمايزي برونذهني است زيرا در حقيقت تمايز ذهن و عين است.
نگاه تاريخي به مسئله اين پاسخ منفي را برنميتابد چون تقسيم مفهوم به كلي و جزئي از ديدگاه بسياري از منطقدانان قديم مردود است و تنها افضل الدين خونجي و پيروانش بودهاند كه اين تقسيم را پذيرفتهاند! حتي صدرالمتالهين تصريح كرده است كه مفهوم فقط كلي است و جزئي چيزي نيست جز شيء خارجي و عيني! علامه طباطبايي و جوادي آملي نيز در دوران معاصر به نادرستي تقسيم مفهوم به كلي و جزئي اشاره كردهاند.
براي بررسي تاريخي مسئله، ابتدا به ارسطو ميپردازم. ارسطو به صراحت به تمايز كلي و جزئي پرداخته است؛ اما اديب سلطاني آن را به كلي و فردي ترجمه كرده است:
«برخي از معناها كلياند، و پارهاي فردي، - نگريستهي من از «كلي» آن است كه به طبيعت خود بر چيزهاي بسيار حمل ميشود، ولي «فردي» آن است كه چنين نيست؛ براي نمونه «انسان» از حدهاي كلي است، ولي كالّياس از حدهاي فردي منفرد است» (ارسطو، ۱۳۷۸، ارگانون، در پيرامون گزارش 17a39-17b2 ص ۷۶-۷۷).
این در حالی است که مترجمان عرب آن را به «كلي و جزئي» برگرداندهاند:
«كانت المعاني بعضها كليا و بعضها جزويا ... و مثال ذلك ان قولنا «انسان» من المعاني الكلية و قولنا «زيد» من الجزوية» (به نقل از فارابي، 1409ق، المنطقيات للفارابي، ج 2، شرح العبارة، ص 62).
چنان كه ديده ميشود، ارسطو مقسم كلي و جزئي را معاني قرار داده است و نه مفاهيم و يا تصورات. مفهوم و تصور امري ذهني است در حالي كه معنا امري عيني و بينالاذهاني است. معناي يك لفظ همان مقصود از لفظ است و ميدانيم كه مقصود از لفظ «كالياس» يا «زيد» فرد عيني خارجي است نه مفهوم و تصوري كه از او در ذهن داريم. وقتي ميگوييم «زيد آمد» مقصود اين است كه خود زيد آمد نه اينكه مفهوم زيد آمد.
فارابي نيز مقسم كلي و جزئي را معنا قرار داده است:
«كلّ معنى يدل عليه لفظ فهو اما كلّي و امّا شخص» (فارابي، 1408ق، المنطقيات للفارابي، ج 1، ص 28).
كلمه «شخص» به جاي جزئي نشانگر فرد خارجي و عيني است كه متشخص است و نميتواند كلي باشد.
ابنسينا مقسم كلي و جزئي را «لفظ» گرفته است نه معنا يا مفهوم، اما تقسيم او نيز به گونهاي دلالت دارد بر اينكه الفاظ كلي به مفاهيم و الفاظ جزئي به اشيا اشاره ميكنند:
«اللفظ المفرد إما أن يكون معناه الواحد الذي يدل عليه لا يمتنع فى الذهن، من حيث تصوره، اشتراك الكثرة فيه على السوية، بأن يقال لكل واحد منهم إنه هو، اشتراكا على درجة واحدة، مثل قولنا: الإنسان؛ ... و إما أن يكون معناه بحيث يمتنع فى الذهن إيقاع الشركة فيه، ... كقولنا زيد؛ ...؛ فإنّ الواحد من معانيه هو ذات المشار إليه، و ذات هذا المشار إليه يمتنع فى الذهن أن يجعل لغيره، اللهم إلا أن لا «2» يراد بزيد البتة ذاته، بل صفة من صفاته المشترك فيها. ... فالقسم الأول يسمى كليا، و الثاني يسمى جزئيا (الشفاء المدخل ص 26-27).
عبارت «ذات المشار اليه» تصريح بر اين است كه لفظ جزئي بر شيء خارجي مورد اشاره دلالت دارد نه بر تصور و مفهوم ذهني كه قابل اشاره نيست.
نخستين كسي كه مقسم كلي و جزئي را از لفظ يا معناي لفظ به مفهوم منتقل كرده است افضل الدين خونجي است:
«كل مفهوم فإمّا جزئي ... و إمّا كلي» (خونجي، 1389، كشف الاسرار عن غوامض الافكار، ص 24).
شايد گفته شود مقصود خونجي از «مفهوم» نه تصور ذهني بلكه همان معناي لفظ است كه ميتواند عيني و خارجي باشد؛ اما اين احتمال صحيح نيست زيرا او به كلمه «تصور» تصريح كرده است:
«كل مفهوم فإمّا جزئي إذا كان بحيث يمنع نفس «تصوره» من اشتراك كثيرين في صدقه عليها؛ و إمّا كلي» (همان).
البته در عبارت ابنسينا نيز كلمه «تصور» آمده است و اين كار مقايسه و تطبيق را دشوار ميكند. شايد بتوان گفت كه ابنسينا با چنين عبارتپردازيهايي مقدمات لازم براي انحراف امثال خونجي را فراهم آورده است و شايد حتي بتوان گفت كه خود ابنسينا، دست كم در اينجا، به تمايز مفهوم و معنا (يا تمايز تصور و مفهوم) چندان توجه نكرده است.
در آثار متاخران، مانند تفتازاني در تهذيب المنطق و مظفر در المنطق، رويه خونجي در مقسم قرار دادن مفهوم براي كلي و جزئي مورد قبول قرار گرفته است؛ اما برخي از فيلسوفان مانند ملاصدرا به سخنان فارابي و ابنسينا بازگشتهاند:
«الكلي على الاصطلاح الذي معناه ... أنه يحتمل الشركة (أو لايمنع الشركة) يمتنع وقوعه في الأعيان فإنه لو وقع في الأعيان حصلت له هوية متشخصة غير مثالية فلا يصح فيها الشركة» (صدرالمتألهين، الاسفار الاربعة، ج 2 ص 8).
او درباره جزئي ميگويد:
«و الحق أن تشخص الشيء بمعنى كونه ممتنع الشركة فيه بحسب نفس تصوره- إنما يكون بأمر زائد على الماهية مانع بحسب ذاته من تصور الاشتراك فيه فالمشخص للشيء بمعنى ما به يصير ممتنع الاشتراك فيه لا يكون بالحقيقة إلا نفس وجود ذلك الشيء كما ذهب إليه المعلم الثاني» (همان ص 10).
شبيه اين سخن را علامه طباطبايي نيز آورده است (نهاية الحكمة، ص 74-76). همه اينها نشان ميدهد كه تقسيم مفهوم به كلي و جزئي خطا است زيرا تقسيم شيء به نفسه و غيره است و سبب ميشود قسيم الشيء قسم الشيء بشود. بنابراين، مفاهيم همگي كلياند و اشيا همگي جزئياند و هيچ مفهومي جزئي نيست.
بر اين اساس، نتيجه ميگيرم كه تمايز مفهوم – شيء نزد فرگه همان تمايز كلي – جزئي نزد بيشتر منطقدانان و فيلسوفان قديم است. بنابراين، برخلاف دكتر ضياء موحد كه تمايز مفهوم – شيء را يكي از نوآوريهاي مهم فرگه به شمار ميآورد و تقسيم سهجزئي گزاره به موضوع – محمول – رابطه را محكوم ميكند و تقسيم دو جزئي فرگه بخش اسمي – بخش محمولي را از تمايز مفهوم – شيء بيرون ميكشد، بر خلاف ايشان، مدعي هستم كه اين تمايز نه تنها نوآوري نيست بلكه از زمان ارسطو شناخته شده بوده است و تنها در مقطعي از زمان، برخي از منطقدانان مسلمان كمي آن را به انحراف كشانده بودهاند.
به گمان من، تحليل سه جزئي يا دو جزئي براي گزاره اتمي و شخصي «زيد انسان است» هيچ نكته مهمي ندارد كه اين همه درباره آن سخن راندهاند! در نظريه مجموعهها، اين جمله به صورت سهجزئي «zÎA» و در منطق محمولها به صورت دوجزئي «Az» تحليل شده است و به گمان من، هيچ يك از اين دو تحليل بر ديگري برتري ندارد. به گمانم، اهميت دادن بيجا به سه جزئي يا دو جزئي بودن گزارههاي اتمي نه از خود فرگه بلكه از جناب پيتر گيچ است كه ضياء موحد نيز در اين زمينه پيروي او است. براي مطالعه بيشتر در اين زمينه مراجعه كنيد به كتاب «از ارسطو تا گودل» دكتر موحد ص 28-29 و 32 و نيز كتاب «درآمدي به منطق جديد» ايشان ص 284، 331-332 و 336.
براي بحث از كلي و جزئي در منطق قديم نيز مراجعه كنيد به مقاله «كلي و جزئي» از عسكري سليماني اميري كه در زمستان 1382 در نشريه معرفت فلسفي شماره 2 ص 207-232 منتشر شده است. مباحث مربوط به اين پست در صفحات 208 و 220-221 آمده است.